باد گلویی محترمانه میزند. سکوتش آدم را نگران میکند. سعی میکنم با نگاه کردن به این طرف و آن طرف، حواسم را از چشمهای سردش که به یک جایی روی زمین خیره شده پرت کنم. دیوار اتاق دو رنگ است؛ بالا آبی، پایین صورتی. روی دیوار پر از قاب عکس است. عکس خودش با کلاه و سبیل کناردست پلنگ صورتی در حالیکه دارد دمش را میچرخاند. قاب دیگر پلنگ صورتی را نشان میدهد که سگی را با قلاده بسته و در حال پیادهروی است. زیر چشمی به پیرمرد نگاه میکنم که حالا دارد رد نگاه من را دنبال میکند و لبخند بیمعنی میزند. در کمال تعجب میبینم که گلویش را صاف میکند و میخواهد حرفی بزند.
«بامزه است نه؟ آن عکس را ببین» (به عکسی اشاره میکند که خودش یک طرف دیوار چوبی است و پلنگ صورتی طرف دیگر و هر کدام یک چکش دستشان است. یک میخ هم که تهاش صورتی است و سرش سمت او وسط دیوار). «عجب خدایا از دست او» میگویم: «بله، خیلی بامزه است» فکر میکنم باید چیز بیشتری گفت. «دلتان برای آن روزها تنگ میشود؟» «آه... طرف 1964 یا 1965 بود که من وارد ماجرا شدم. همة آن ماجراهای تیتراژ فیلم پلنگ صورتی بلیک (ادواردز) را که میدانی! آن مال سال63 بود. مسخره است ولی او برای تیتراژ فیلم پلنگ صورتیاش که پیتر سلرز بازی میکرد، دنبال یک پلنگ کارتونی میگشت که شبیه گربه باشد. ادواردز هم همین طرحی که از صورتی میبینی را انتخاب کرد. فریتس فرلنگ کشیده بودش صورتی... عجب... پلنگ صورتی.»
«مثل اینکه دل خوشی ازش ندارید؟» اخم بدی میکند که میترسم. فکر میکنم همین الان از جایش بلند میشود و با تیپا پرتم میکند بیرون. «تو از عالم هنر چی میدانی بچه جان؟ پلنگ صورتی همة زندگیام بود.» از جایش پا میشود فکر میکنم به کمک احتیاج دارد. چون خیلی چاق و کمنفس است ولی جرأت نمیکنم کاری کنم، جذبة عجیبی دارد. صدای لخلخ دمپاییهای حولهایاش خندهام میاندازد. میرود سمت گرامافون با این که یک سیستم صوتی آخرین مدل آنجاست، از گرامافون استفاده میکند. سوزن گرامافون را میگذارد. به کند ذهنی خودم ایمان میآورم که تا قبلش حدس نزده بودم چی میخواهد بگذرد صفحة یک اجرای فوقالعاده ترومپت و ویولن از پلنگ صورتی. ارکستر شاهکاری است.
خیلی سرحال و قبراق بر میگردد سر جایش. از روی میز وسط، یک شکلات بر میدارد. با وسواس نصفش میکند. یک لبش را میگذارد تو دهانش و لب دیگرش را میدهد به من. تشکر نیم خوردهای میکنم. همینطور که با ملچ ملوچ زیاد شکلات را میخورد و من به سبیلهای سفید قهوهای شدهاش نگاه میکنم که بالا و پایین میرود میگوید: «منچینی عزیز... این هنری منچینی نابغه بود. فکر میکنی بهتر از این هم میشد واسة پلنگ صورتی آهنگ ساخت؟ راستی تو واسة چی اینجایی؟ بچه جون سؤالهایت را بپرس؟»
شکلاتم را از هول قورت میدهم. صافتر مینشینم و سعی میکنم حرفهایم را مزهمزه کنم.
«خودتان کدام یکی از قسمتهایی را که بازی کردید بیشتر دوست دارید؟» سؤال احمقانه و سادهای بود، ولی جوابش ساده نبود.
«میتوانم هر چی یادم مییاد برات بگم. آن قسمت آبی و صورتی که همه یادشان است، از همان جا شدم آقای آبی. عجب سماجت بانمکی داشت این پلنگ دراز (بعد نمیدانم چرا یکهو قاه قاه میخندد) به خاطر مسیح تو را خدا تو بگو کجایش شبیه پلنگ بود! اصلا میشود بهاش گفت پلنگ؟ من هم میخندم ولی سکوت میکنم تا ادامه بدهد، نگاهاش مثل احمقها بود ولی کارهای هوشمندانهای میکرد، البته گاف هم زیاد میداد. آن قسمت را دیدی بچه، آن جایی که من صاحب یک میدان گاوبازیام؟ بعد هیچ گاوبازی ندارم چون گاوم خیلی وحشی است، همة گاوبازها ازش میترسند. تماشاچیهایم همه شاکیاند و نزدیک است که ورشکست بشوم، بعد پلنگ صورتی را میبینم وسط یک چراگاه که دارد با یک گاو شیرده گاوبازی میکند.
خدایا خیلی خنگ و بانمک بود. با گاو مزرعة زنگولهدار بازی میکرد، بعد من هم کلی تشویقش میکنم و میبرمش پیش خودم و وعده و وعید میدهم که مشهورش میکنم. آن بیچاره هم مییاد. خلاصه با گاوه که خیلی هم وحشی است کارهای هیجانانگیزی میکند، پدر من و گاوه رو هم در میآورد البته خودش هم لت و پار میشود. عکسش آنجاست نیگاه کن.» به سمت عکس روی دیوار ابرو میاندازد.
پلنگ صورتی با لباس گاوبازی زردرنگ در حالیکه پارچة قرمزی را مثل بالن رو سرش گرفته، دارد فرود میآید روی شاخهای گاو. صورتی هم همهاش دارد توی پارچه فوت میکند که پایین نیاید. «نصف دیوارتان هنوز صورتی است چرا آبیاش نکردین؟» «لطفش به همینه دیگه میدانی چقدر ازش خاطره دارم؟ او با لجبازی، یک دنیای تمام صورتی میخواست و من هم برای روکمکنیاش آبی. البته اون پایش را کرد تو کفش من دیوانه، حتی چمنها و گلها و آسمان را هم صورتی کرد.»
«چقدر از کارهایتان بداهه بود چقدرش متن؟ یعنی اصلا بازی میکردید یا با هم کلنجار واقعی داشتید؟»
«یک متن دو خطی به ما میدادند و مثلا میگفتند موضوع این است و بعد خودمان هر کدام همانی که واقعا بودیم را بازی میکردیم. برای همین واقعا یک جاهایی از دستش روانی میشدم، خونسردی و علیالسویه بودنش که معلوم نمیکرد میخواهد چطور رفتار کند، هیچوقت قابل پیشبینی نبود. یک بار سر آن قسمت فک و قطب، 01 تا قرص اعصاب با هم خوردم، پیر آدم را در میآورد.»
«میگویید خودتان را بازی میکردید یعنی هر دویتان خودتان بودید یعنی شما واقعا آن قدر بدجنس هستید، مثلا همان قسمت فک که یک شکارچی هستید آیا آنقدر تو زندگی واقعی هم بیرحماید؟»
«ببین این مهربانی پلنگ صورتی بود که من را بیرحم نشان میداد. صورتی میخواست برود رم که از هواپیما سقوط میکند و میافتد توی قطب. من هم یک شکارچی هستم یعنی کارم این است. ولی این پلنگ صورتی است که دلش برای قطره اشکهای یخزده و مکعب شکل فک میسوزد و در ضمن همیشه یکی باید شر باشد تا خیر هم دیده شود. من ترجیح میدادم آدم بده باشم که همه بهاش میگفتن دماغ گندة بیقواره. چون صورتی واقعا دلرحم بود با همة حماقتهایش مهربان و دلرحم بود. مثلا توی آن قسمت که همیشه خواب میماند و بعد یک ساعت پرندهدار خرید (چون با هیچ ساعت کوکیای یا صدای بلند رادیو از خواب بیدار نمیشد) پلنگ صورتی پرندة تو ساعت را تو رودخانه غرق کرد ولی شب از وجداندرد خوابش نمیبرد. این واقعا خودش بود. خودِ صورتی.»
«قسمتهایی که خودتان تویش بازی نمیکردید یا کمنقش بودید را هم میدیدید؟»
«همه را از دم، آرشیو کاملشان را هم دارم. من عاشق آن قسمت هستم که شعبدهبازم و فقط چند ثانیه، اول و آخر فیلم هستم. به هر حال یک خرگوش از توی کلاه من در میآید و دمار از روزگار صورتی در میآورد. خیلی قسمت چتی است. پر از وهم است. آن آینة عجیب غریب یا دری که اگر رو دیوار باشد یا روی زمین، فرقی نمیکند پلهها میآیند بالا یا میروند پایین. یا مثلا توی تلویزیون یک نفر مسلح دارد زنگ میزند و تلفن خانة صورتی هم زنگ میخورد، بعد صورتی گوشی را بر میدارد «پغ» طرف تو تلویزیون شلیک میکند و تیر از تلفن خانة صورتی میخورد تو صورتش. یا آن چالة بزرگ که خرگوش ازش رد شد و صورتی افتاد توش. همهاش پر از ایجاز بود. صورتی یک جا کلاه را له میکند بعد توی خیالش (همان ابرهایی که همیشه بالای سرش ظاهر میشدند) سنگ قبر خرگوش را میبیند و کلی عذاب وجدان میگیرد. خلاصه آخر سر هم من میآیم و خرگوش را میبرم. ولی وقتی صورتی دارد رو به غروب و ته جاده میرود گوشهایش مثل خرگوش دراز میشود. فوقالعاده بود.»
«گروهبان دودو چطور سر و کلهاش پیدا شد؟»
«آن هم از اول بود فیلمهای آنها را جدا میگرفتند. من بازرس بودم و گروهبان دودو دستیارم. البته آنجا ابروهایم خیلی کلفت بود. این تیپ را از روی همان شخصیت بازرس کلوزو که پیتر سلرز در فیلم بازی میکرد ساخته بودند. همان سال1960. دودو آرام حرف میزد و بلاهت عجیبی داشت و آرامشی که پدر من را در میآورد. یک بار میخواستیم یک سارق را بگیریم که تو موزه لوور هی میرفت توی تابلوهای معروف و معمولا دودو با خرابکاریهایش و خنگبازیاش اشک من را در میآورد. یا یک جا میخواستیم یک آدم آهنی خرابکار را دستگیر کنیم که کلی ماجرا داشت، ولی بهات بگویم بچه، دودو با صورتی خیلی فرق داشت. صورتی یک چیز دیگر بود. حتی حماقتش هم دوست داشتنی بود.»
دوباره از جایش بلند میشود «گلویم خشک شد تو چیزی نمیخوری؟»
با تشکر میگویم آب و بعد نگاهاش میکنم که به سختی تا آشپزخانه میرود. خانهاش پر از نشانههای پلنگ صورتی است، از عکسهای ریز و درشتی که گفتم گرفته تا جای پای صورتی رنگ پلنگ صورتی روی زمین یا وسایلی که عکس او رویشان حک شده، همه جا پر از خردهریز است. همه یا آبی هستند یا صورتی. جعبه سیگار، فندک وچراغ خواب حتی پرده، یک لنگهاش آبی است و یک لنگهاش صورتی. روی یک دیوار، عکس بزرگ و تمام قدی از هر دویشان وسط تمام عوامل، مورچه و مورچهخوار و گروهبان دودو هم هستند. از آشپزخانه برمیگردد بطری نوشابه به دست، یک لیوان هم جلوی من میگذارد. «دلم خیلی برایش تنگ شده»
گریه نمیکند ولی لحن صدایش و چشمهایش مثل بغض فروخورده میمانند. «وقتی فکر میکنم او آن سر دنیا توی جنگلهای جنوب آفریقا دارد زندگی پلنگی میکند دلم میگیرد. گاهی به سرم میزند بروم سراغش شاید بیاید این جا با هم زندگی کنیم.»
«منظورتان از زندگی پلنگی چیه؟ یعنی یک زندگی وحشیانه؟»
«نه بابا، آخر آن کجا میتواند وحشی باشد و مثلا آهو بخورد. یعنی توی جنگل است. یک کارت پستال دارم الان برایت میآورم.» از اینکه باعث شدم دوباره بلند شود معذب میشوم. ولی مثل اینکه نزدیک است، توی کشوی پا تختی همان کنار. کارت پستال را میگذارد جلوی رویم. پلنگ صورتی هم خیلی پیر شده در حال سرخ کردن استیک روی آتش است. جلوی یک خانة نقلی صورتی رنگ.
«این عکس را جلوی چشم نمیگذارم. از دیدن آن که پیر شده. بدجوری دمغ میشوم، ترجیح میدهم فکر کنم هنوز همین شکلی است که روی در و دیوار میبینم.» «چرا سری بهاش نمیزنید. شاید خوشحال بشود.» «پشت کارت را ببین.»
تا قبلش فکر میکردم خصوصی است و زشت است اگر پشتش را نگاه کنم. نوشته بود «برای دوستم آبی، به من سر بزن خیلی تنهایم. به امید روزهای صورتی برای تو.» خندیدم، او هم خندید.
«خب بچه جان چیزی هست که بخواهی بدانی؟»
به یکی از تابلوها اشاره میکنم، لبخند ژکوند است البته با یک تغییر کوچولو . میگویم: «من این قسمت را خیلی دوست دارم رقابت عجیب شما دو نفر و اصرار بیمعنیای که بر سر کشیدن حالت لب مونالیزا دارید.»
«آره از آن قسمتهای قرص اعصابی بود» میخندد و بعد یکهو نگاه بدی بهام میکند. «منظورت چی بود از این که گفتی اصرار بیمعنی؟»
خودم را جمع و جور میکنم. ولی اعتماد به نفسم بیشتر شده.
«البته منظورم از بیمعنی، مفهوم بد آن نبود. اصلا همین غیرضروری بودن و بیمعنی بودن، قصه را جذاب میکند. کشمکش شما دو تا بر سر این بود که هر کدام میخواست اثر شاهکار ماندنی را به سلیقة خودش تمام کند. آخر سر هم که شما در نقش داوینچی تابلویتان را به نمایش گذاشتید یک مهر از صورتی زیر آن بود.» «دلم خیلی برایش تنگ شده» کلهاش را تکان داد.
«آره... همین لجاجت بدون دلیل بامزهاش میکرد...»
«به نظرتان چقدر این کارها را بچهها میفهمیدند. قسمتهای همه چیز تمام که از عنوان هر قسمت گرفته تا تیتراژ و موسیقی، همهاش کار شده و با حساب بود. و پر از شوخی با تاریخ سینما یا تاریخ هنر یا ادبیات بود یا مثلا جزئیاتی که فقط آدم بزرگها میفهمند مثل آن قسمت که پلنگ صورتی میرود در یک خانة قدیمی ارواح و شوخیهایی که با روح دارد. مثلا از روح به عنوان حولة تن خشککن استفاده میکند یا با اسکلت بیشتر از اینکه مبارزه کند قایم باشک بازی میکند. یا مثلا همان بازی کلمات تو اسمهای هر قسمت یا شوخی با قصههای معروف؟»
«بچهها؟... بچهها دیگر کیاند؟ بچهها وقتی جغلهاند میتوانند کارتون را ببینند و یک کم بخندند یا یک جایی مات و مبهوت نفهمند باید به چی بخندند، ولی به اندازة تمام عمرشان وقت دارند پلنگ صورتی ببینند تا وقتی قد ننهبزرگهایشان شدند میتوانند بارها و بارها آن را ببینند بدون اینکه حوصلهشان سر برود یا خسته شوند و هر بار میتوانند بسته به اطلاعات و آگاهیهای جدیدشان بیشتر بخندند و به خاطر کشفهای جدیدشان ذوق کنند.» یکسیگار برگ از توی جعبه بر میدارد. خسته است فکر میکنم کمکم وقت رفتن است.
خیلی دلم میخواهد یک یادگاری چیزی ازش بگیرم، ولی رویم نمیشود. بلند میشوم و آخرین نگاه را به در و دیوار و سقف زمین میکنم. مطمئنام متوجه هزار تا چیز نشدم. کاسه کوزهام را جمع میکنم. ازش تشکر میکنم وقت خداحافظی میگوید: «راستش خیلی وقتها به آدم نبودنش حسودیام شد. حسرت آن حیوانیتاش را میخورم. آن یکرنگی که داشت. یک بار خیلی بیمقدمه تو یک قسمتی زل زد تو دوربین و گفت: چرا آدمها نمیتوانند مثل حیوانها باشند؟ واقعا چرا؟...» دیدم پیرمرد حسابی تحت تأثیر قرار گرفته، ازش خواستم سرپا نایستد و برود تا من هم بروم. گفت: «یک دقیقه وایسا» بعد مثل بچهای که با ذوق میخواهد کار خاصی بکند رفت و با یک چیزی تو دستش برگشت «این مال تو»
عکس خودش است که با حرص یک استخوان گنده را از پلنگ صورتی که لباس عصرحجری تنش است گرفته و پشت سرش قایم کرده است.
موهایش از ضعف اعصاب سیخ شدند، پلنگ صورتی هم البته دست کمی ندارد. در حالیکه مشتهایش را گره کرده دارد دندانهایش را با اعصاب خرد به دندانهای جوانی پیرمرد نشان میدهد.